شما که خواب و بیدار بودید ما آرام جمع کردیم و رفتیم سفر. رفتیم تا زخمهایمان خودش که خوب نمیشود حداقل سرباز بماند
آدم یادش نمی آید اول کجای دلش به لبه ی تیز حرفی زخم شد و این زخمها برای چه بود؟
قربان دلت سرت را درد نیاورم. با قطار رفتم تا تمام تصویرها از پیش چشمانم بگذرد، انگار که قیامت باشد
طولانی طولانی
دلم یه عید قدیمی میخواد
از اون عیدا که لباس صورتی آستین پفی با دامن چین دار سفید میپوشیدم و مامان برام کفش بند دار سفید میخرید.
که بابا با یه تنگ ماهی می اومد خونه و موقع تحویل سال از لای قرآن ازش عیدی میگرفتم و میتونستم از ته دل ببوسمش
که مامان با دستای همیشه سبزش گندم ها رو سبز میکرد و وقتی میخندید هزار بار زیباتر میشد
که مرذم دلشون خوش بود و با هم مهربونتر بودند
نه کاسب و دنبال حرف و دعوا
یه عید بدون غم و رنج و دلهره.
درباره این سایت